لذت تنهاییــــــــــــــــ
توجه : مطالب این وبلاگ هیچ ربطی به اسم وبلاگ ندارد :دی
|
سلام بچه ها...
حالتون خبه؟ بچه ها خبن؟
.
.
.
امروز بدلیل جلسه ی شورای نمیدونم چی چی ما ساعت 11 از مدرسه تعطیل میشدیم . با احسان و سالار و چنتا دیگه از بچه ها قرار گذاشتیم بعد از مدرسه بریم پیست آسفالت و بسکتبال بازی کنیم . قرار شد توپ رو من بیارم.
اقا منم صبح یه ساک گندهههههههه اوردم که محتویاتش شامل توپ ، یه جفت کفش ، گرمکن و دفتر و کتابام بود...
دوزنگمون تموم شد و ساعت 11 شد و ما اومدیم که بریم پیست.
زنگ اخر فیزیک داشتیم و پنج دقیقه بعد از اینکه زنگ خورد کلاس خلوت بود و من و احسان و دوسه نفر دور میز معلم بودیم.
این ساک من خععععلی بزرگ بود و انداخته بودم رو کولم.
وایسادم جلوی میز معلم و گفتم : اقا برو تا کار ساک!!!
معلممونم چشاشو گرد کرد و گفت : تو کار ساک؟؟؟؟؟
منم پشتمو کردم و گفتم : اینو میگم...
گفت : اها ...
.
.
.
یعنی من و احسان به محض اینکه از کلاس اومدیم بیرون از خنده زمینو گاز میگرفتیم!
نظرات شما عزیزان: